چه تصوراتی با خودداشتم از خانهٔ تنها دختر پیامبر اسلام!من از کودکی در قصر پادشاه هندبزرگ شده؛
ونوجوانی ام را در کاخ شاه حبشه سپری کرده بودم.گمان میکردم اکنون که درخوانوادهٔ پیامبر قدم میگذارم در
خانه ای مجلل خدمت خواهم کرد.
آنچه چشمانم میدید باور نمیکردم:خانه ای محقر با کمترین امکانات.
زیراندازی که اتاق را پرنمی کرد؛کاسه ومشک و سفره ای که گاهی خالی از نان بود و یک اسیاب دستی که
بانوی خانه ان را می چرخاند.آیا کاری از دست من ساخته بود؟
در هند چون دختر پادشاه بودم علم کیمیایی را به من آموخته بودن ولوازم آن را همراه خود آورده بودم.
فکر کردم موقیعت مناسب تر از این برای به کار گرفتن کیمیا پیش نمی آید و چه بهتر که این دانشی که همراه
من است برای فقر این خانواده چاره ای بیندیشم.
این بود که قطعه ای از مس بدست آوردم و آن را نرم کرده و به شکل شمش طلا قالب ریزی کردم
و داروی کیمیا را به آن افزودم وتبدیل به طلا شد.آنگاه با خوشهالی نزد آقایم امیرالمؤمنین(ع) رفتم و آن را
تقدیم کردم.حضرت با دیدن شمش طلا فرمود:
آفرین ای فضه!ام بدان اگر مس را ذوب می کردی طلا
مرغوب تر و گرانبهاتر میشد!!
با تعجب به سخنان حضرت گوش میدادم در حیرت بودم از اینکه مولایم آن علم را میداند؛اما چنین فقیرانه
زندگی میکند.عرض کردم: آقای من آیا شما این علم را میدانید؟ فرمود «آری» سپس اشاره به امام حسن(ع)
کرد و فرمود: این کودک نیز میداند.
امام حسن به قطعه طلایی که آورده بودم نگاهی کرد وهمان دستورالعملی را که حضرت دقایقی پیش فرموده
بود تکرار کرد.زبانم بند آمده بود و نمیدانستم چه بگویم. امیرالمؤمنین(ع) فرمود:ما بیشتر و بالاتر از این علم را
میدانیم.
سپس اشاره ای کرد و قطعهٔ بزرگی از طلا همراه با گنج های زمین پدیدار شد. آنگاه فرمود:
((طلای خود را نیز کنار آنها بگذار ))! آن طلای کوچک را که در مقابل آنها ذره ای می نمود میان طلاها
گذاشتم و همهٔ آن گنج ها ناپدید شدند.
اینجا بود که حضرت فرمود: ای فضه ما برای این خلق نشده ایم!
منابع
مشارق انوار الیقین:ص 80
بحار الانوار ج41 ص 273
الانوار العلویة ص147
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.