بانویم کارهای خانه را میان من و خودش تقسیم کرده بود.من کنیز بودم ؛ اما یک روز حضرت زهرا(ع) کارها را انجام می داد و من نباید هیچ کاری می کردم ، و روز دیگر من وظیفه خود را انجام می دادم.
آن روز ایستاده بودم و نگاه می کردم.نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم. از طرفی بانویم هرگز به من اجازه نمی داد در کاری کمک کنم زیرا روز قبل نوبت من بود، و از سوی دیگر منظره ای می دیدم که برایم قابل تحمل نبود.
امام حسین(ع) در گوشهٔ خانه از گرسنگی می گریست ، و حضرت زهرا (ع) نشسته بود و با سنگ آسیاب جو آرد می کرد و دستانش زخم شده بود ، و بر دستهٔ آسیاب لکه های خون دیده می شد!
حضرت در آن حال می فرمود:سردرد من شدت یافته و گرسنه هستم و دستانم نیز از آرد کردن جو زخم شده است.
لحظه ای نگذشته بود که صدای در را شنیدم و پرسیدم: کیستی؟ گفت: منم سلمانم.گفتم: ای سلمان برگرد!زیرا دختر پیامبر (ص) پوششی برای حجاب ندارند.
سلمان عبایش را از دوش برداشت و از میان دربه من داد.آن را به بانویم دادم، و هنگامی که حضرت عبا را بر سر انداخت فرمود:
ای فضه اکنون به سلمان بگو وارد خانه شود.به خدای کعبه سوگند سلمان از ما اهل بیت است.
می دانستم سلمان از وضعیت خانه تعجب می کند. هنگامی که وارد شد ناگهان از منظره ای که می دید بر جای خود میخکوب شد.او که خون ها را بر دستهٔ آسیاب دیده بود عرض کرد:«ای دختر رسول خدا ، آیا دستانت از آرد کردن زخم شده در حالی که فضه برای خدمتگذار شما حاضر است»؟حضرت فرمود:
پیامبر(ص) به من سفارش کرده که خدمت خانه یک روز برای او باشد و یک روز برای من.دیروز نوبت او بوده و امروز کار کردن من است.
سلمان عرض کرد: من بنده ٔ آزاد شده شما هستم. اکنون من جو را آرد کنم یا حسین را از گریستن ساکت کنم؟فرمود:«تو از ما اهل بیت هستی.من بهتر می توانم حسین را ساکت کنم و تو جو را آرد کن ».
سلمان مشغول آرد کردن بود و بانویم با حسین (ع) در اتاق دیگر به خواب رفته بود که صدای اذان از مسجد به گوش رسید؛ و سلمان برخاست و رفت تا همراه پیامبر (ع) نماز بخواند .
من نیز به کاری که داشتم مشغول بودم. دقایقی بعد از رفتن سلمان صدای باز شدن در خانه را شنیدم و فهمیدم کسی داخل شد و بازگشت.اما ندانستم که بود و چه کاری داشت.
بعد ها داستان آن روز را شنیدم و باردیگر به کنیزی خود در چنین بارگاهی افتخار کردم. برای شما هم می گویم : آن روز سلمان به مسجد رفت و بعد از نماز نزد امیرالمؤمنین که سمت راست پیامبر نشسته بود آمده به مولایم عرض کرده بود:شما اینجا هستید در حالی که دستان حضرت زهرا (ص) از شدت آرد کردن جو زخم شده است؟ سپس آنچه دیده بود تعریف کرده بود.
امیرالمؤمنین (ع) با شنیدن وضعیت همسرش ناراحت شده بود و گریان برخاسته به خانه آمده بود. او وقتی وارد خانه شد حضرت زهرا و امام حسین (ع) را دید که خوابیدن و سنگ آسیاب بدون چرخاننده ای در حرکت است و جو را آرد می کند.
لذا با خوشحالی نزد پیامبر (ص) بازگشت و آنچه دیده بود تعریف کرد. پیامبر(ص) تبسم نمود و فرمود:
یا علی آیا نمی دانی خداوند ملائکه ای دارد که در زمین می گردند و تا روز قیامت در خدمت محمد و آل محمد هستند؟
منابع
مشارق انوار الیقین:ص ۸۰ بحارالانوار:ج۴۱ ص ۲۷۳ الانوار العلویة: ص۱۴۷
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.