این مطلب یک داستان نیست، یک ماجرای واقعیه
میز آزمایشگاه پر است از ابزار اندازه گیری مواد شیمیایی ولوله آزمایش و ...
استاد نمونه را به دانشجویان نشان میدهد و خطاب به آنها می گوید : بچه ها حواستون رو خوب جمع کنین اگه تو هر کدوم از مراحل دقت نداشته باشین به این نتیجه نمی رسین.
صبا که همیشه عاشق واحد آزمایشگاه درس هایش است با اشتیاق شروع به کار می کند.
او در حالی که سرش را به زیر انداخته سعی می کند حواسش را جمع کند و نگاههای پنهانی ومشتاق هم کلاسی اش را ندیده بگیرد.
پسر هم کلاسی در پایان مرحله اول کارش ٬لوله آزمایشگاه را برای تائید نزد استاد میبرد.
در این فاصله دوستان صبا به او می گویند : آقای ... یه چشمش به توست یه چشمش به کارش ! متوجه شدی که ؟!...
یک ترم می گذرد...ترم جدید شروع می شود.
زمان کمی تا پایان وقت حذف و اضافه باقی مانده است.
صباچادرش را بر سرش مرتب میکند و با شتاب به سمت نت دانشکده میرود تا یکی از دروسش را حذف کند.وقتی به آنجا می رسد آه از نهادش بلند میشود... همه ی میز ها اشغال است ...
با خودش فکر می کند اگر بخواهم تا خانه بروم شاید دیر شود.به دانشجوها نگاه میکند شاید چهره ای آشنا ببیند و از او خواهش کند تا چند دقیقه جای او پای کامپیوتر بنشیند.
نه ...با هیچیک از آنها کلاس نداشته و آشنا نیست...-چه شانسی!حالا چه کار کنم؟...
کمی بیشتر دقت می کند ... انگار چهره آشنایی می بیند ...پسر هم کلاسی اش ....
-چه خوب !!!الان می روم و از او خواهش میکنم که چند دقیقه پای رایانه درسم را حذف کنم...
یک قدم بر می دارد...یادش به طول ترم و نگاه های پسر جوان می افتد...
با خودش فکر می کند:آیا صحبت کردن من با او ٬دلش را به تلاطم نمی اندازد؟؟
هرچه باشد او تمام ترم منتظر یک واکنش از طرف من بوده...اگر دل او بلرزد تقصیر من است؟؟؟آیا کار من ٬کاری ست که خدا را ناراحت می کند؟؟...
صبا خیلی زود جوابش را می یابد. چون که باور دارد " ان الله سمیع البصیر " .
به سرعت از دانشگاه خارج می شود تا کارش را در خانه انجام بدهد.
آن روز صبا به موقع به خانه رسید...
در خانه را که بازکرد،طنین قرآن مادرش به گوشش رسید:
"و کان بالمؤمنین رحیما"
منبع : وبلاگ دست نوشته های یک دانشجوی فنی
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.