شهید حسن رجائیفر: قرآن بخوانید و آن را سرلوحهی زندگی خود قرار دهید.
شهید مدافع حرم حسن رجایی فر در چهارم تیر ماه 1354 در یکی از روستاهای خوش آب و هوای کامیکلا از توابع بند پی غربی، شهر خشرودپی از شهرستان بابل و در پای کوه های سر به فلک کشیده البرز کودکی چشم به جهان گشود که نامش را از ارادت خاص خانواده متدین و مذهبیاش به خاندان بزرگ عصمت و طهارت، حسن نامیدند. از همان اول کودکی صبر و زیبایی خلقش زبانزد اهل روستا بود. دوران کودکیاش تازه داشت شکل میگرفت که صدای تیر و ترکش و بوی شهید و شهادت از گوشه گوشه مملکت به گوش می رسید و تابوت هایی در همین حوالی و روستاهای همجوار بر روی دست مردم شریف و مومن تشییع می شد. با عشق و علاقهای که به امام بزرگوار امت، آن پیر جماران داشت با ندای بسیج 20 میلیونیاش، از همان دوران کودکی به عضویت بسیج محله درآمد و طولی نکشید که عضو فعال بسیج و مسجد محله شد. گرچه به جبهه و جهاد بسیار علاقهمند بود اما سن کمش اجازه ورود به جبهه را به او نداده بود.
دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطهاش را در همان روستا ومنطقه تا سطح دیپلم به پایان رساند و از آنجایی که به کارهای الکتریکی و برق علاقه داشت، مهارت خاصی در این زمینه کسب نمود. طوری که اکثر کار دستیهای مدرسه اش را با وسایل برقی آماده و در این بخش جوایزی را هم کسب کرد. تحصیلات اولیهاش را در سال 73-1372 تا مقطع دیپلم علوم انسانی پیش برد و ادامه تحصیل را به وقتی دیگر انداخت و وارد بازار کار شد. دو سالی نگذشت که وارد خدمت مقدس سربازی شد و در همان سال اول خدمت سربازی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج تا زمان شهادت سه فرزند بود. در امتداد خدمت مقدس سربازی، به سربازی دائمی نظام در آمد و در سال 1387 به عضویت پاسداری در سپاه متنعم شد. در سال 1382 در دانشگاه آزاد اسلامی در رشته مدیریت بازرگانی و در عرض 2 سال و نصفی لیسانس گرفت و با توجه به مشغله ای که داشت، برای ارشد ثبت نام و در سال های 93-92 در رشته مدیریت استراتژیک این رشته را به پایان رساند.
هر زمان و مکان مأموریتی بود با جان و دل می پذیرفت و کارش را فقط و فقط برای رضای خدا انجام می داد و در دی ماه 1394 بود که برای اولین بار به ماموریت رزمی حقیقی یعنی پیکار با دشمنان زبون و کافران حربی، دشمنان اسلام و به خصوص شیعه در کشور سوریه رفت. پس از 20 روز مبارزه از ناحیه کتف مجروح شد و برای معالجه و درمان به ایران بازگشت. 14 فروردین 1395 موعد دوم ماموریتش بود. پس از رزم سنگین 22 روزه در مناطق عملیاتی حلب، خان طومان و دیگر مناطق عملیاتی سوریه مشغول رزم بود که در روز پنجشنبه 16/2/1395 و در عملیات ناجوانمردانه دشمن کافر، در حالی که نیروها در زمان نه صلح و نه جنگ بودن مورد هجوم همه جانبه از جمله حملات انتحاری دشمنان به ظاهر مسلمان احرارالشام ، جیش الفتح ، داعش و... قرار گرفتند که به همراه 14 لاله خونین بال استان همیشه لاله خیز مازندران در منطقه خان طومان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.روح تمامی شهدا الاالخصوص شهدای مدافع حرم آل البیت (علیه السلام) شاد و در جوار رحمت حضرت حق متنعم باد.
علاقه خاص به پدر و مادر و خواستن دعا از آنها همیشه می گفت: سعی کنیم که پدر و مادر در آسایش باشند. هر وقت پدرش می خواست یک کار سختی انجام دهد، جلوی کارش را می گرفت و نمی گذاشت کار سخت را خودش انجام دهد یا اگر خودش نبود برایش کارگر می گرفت یا وسیله ای فراهم می کرد تا آن کار برایش آسان شود. هر وقت امتحان داشت یا یک کار مهمی می خواست انجام دهد، زنگ می زد و به پدرش می گفت برام دعا کنید. دلمایه شهید با خدا... آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا شود گوشه چشمی به ما کنند خدایا نمیدانم چرا مرا از بسیاری از حوادث نجات دادی و مرا در این راه مقدس قرار دادی. خداوندا به خاطر همه موهبتها و حکمتهایت سپاسگزارم.
برخی از آن حوادث عبارت بودند از: من در حال گردو کندن درخت بودم. از بالای درخت سر خوردم و روی یک شاخه گیر کردم و تو مرا از مرگ حتمی نجات دادی. خدایا تو خود شاهد بودی که من یک پسربچه 12 یا 13 ساله ای بیش نبودم که از حاجی شیخ موسی به سمت روستای کتیوک راهی شدم. آن میان پر از سگ های چوپان بود و تو مرا از دید آنها پنهان کردی و بدون هیچ دردسری به کتیوک برای اولین بار رساندی. خدایا تو خود شاهد بودی که در آموزش اصفهان، هنگامی که تمرین کمین داشتیم؛ ناگهان خود را در وسط مواد منفجره و فوگاز دیدم و همه آنها عمل کردند. دریغ از یک تکه سنگ که به من بخورد. تمام بچه ها و مربیان آموزش گفته بودند که من مردهام. وقتی مرا در آن حال دیدند،گفتند این یک معجزه بود که شما اتفاقی برایتان نیفتاد. خدایا من در حال برق کشی خانه پدربزرگم حاج خان آقا بودم که موقع نصب شدن سیم کنتور از بالای تیر برق، مرا برق گرفت و از ارتفاع 8 متری به روی زمین انداخت.انگار یک نفر من را از بالا به زمین آورد و هیچ عیبی ندیدم.
خاطره ماشین عروس همسر این شهید بزرگوار گفت: یادمه یک سال برای مسافرت به شیراز که منزل یکی از آشنایان دورمان بود رفتیم. در بین راه حتماً برای استراحت طبق معمول به امامزادههای بین راهی می رفتیم. وقتی که به شیراز رسیدیم، چون از قبل هماهنگ نکرده بودیم متوجه شدیم که میزبان عروسی دارد و از دیدن ما هم خیلی خوشحال شدند. روز عروسی حسن آقا متوجه شد که داماد ماشین ندارد و هرچه گشتند در همسایه و فامیل نتوانستند ماشین عروس تهیه کنند. حسن آقا خود پیشدستی کرد و با افتخار تمام گفت که می توانید ماشین مرا اگر قابل می دانید برای ماشین عروس استفاده کنید. خیلی خوشحال بود که توانسته کار کوچکی انجام دهد.
خاطره سیزده بدر همسر این شهید بزرگوار گفت: سیزدهم روز عید بود که ما در روستای خودمان بودیم. او سعی کرد همه کارهای نیمه تمام خود را تمام کند و رضایت همه را جلب کرد. کارهای او کمی مشکوک به نظر می رسید، به خانه همه فامیل ها سرکشی کرد تا اینکه فردای همان روز و ساعت 11:15 برای رفتن به سوریه برایش زنگ زدند. در فاصله 5 دقیقه ساکش را بست و سریع و ساده خداحافظی کرد و رفت. یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
بار اول و سوغاتی سوریه قبل از اعزام به سوریه به ما می گفت که برای اولین بار اربعین پیاده می رود کربلا. نگران بودم اما کم کم موقع رفتن که شد انگار راضی شدم و قانع شدم به اینکه به سوریه برود. خلاصه رفت و بعد از 20 روز گفت که دارد بر می گردد خیلی خوشحال شدم که فقط مجروح شده بود. 3 روز توی بیمارستان دمشق و 3 روز را تو بیمارستان بقیه ا.. تهران بستری بود. وقتی برگشت، گفتم چرا ترکشها را از تنت بیرون نیاوردی؟ گفتم من اینجا برات نوبت میگیرم تا ترکشها را از تنت بیرون بیاوری. گفت نه نیازی نیست اینها که به من کاری ندارند، یکی سوغات حضرت زینب (سلام ا... علیها) و یکی سوغات حضرت رقیه (سلام ا... علیها) است. برای بار دوم که میخواست برود بهش گفتم که کل سوغاتی را گرفتی، دیگر نیازی نیست بروی سوریه. در جوابم گفت: تا جان در بدن دارم از حرم دفاع میکنم.
فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم رجایی فر
بسم رب الشهدا و الصدیقین ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون
به نام خدایی که آفریننده عالم هستی است و بر همه موجودی که در این دنیا وجود دارد، سرنوشتی معین کرده است. خدایا سرنوشت هر انسان و رساندن انسان به هر سرنوشتی دست توست و این انکار ناپذیر است و برای من هم سرنوشتی رقم زدی. خدایا مرا تا اینجا به خوبی نشان دادی و هرچه گفتم و کاری که میکردم انشاءا.. جز رضایت خودت چیز دیگری نبوده. خدایا شبی نبود که به یاد فقرا نباشم. خدایا ایاک نعبد و ایاک نستعین. تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم. سرنوشت من در دست توست ، پس خدایا سرنوشت مرا خوب و با عزت رقم بزن تا در پیشگاه تو و اهل بیت (علیه السلام) شرمنده نباشم. وصیت من به همه این است که؛ حامی ولایت باشید تا به کشور آسیبی وارد نشود. کاری نکنید به زبان گفته شود، ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند، بلکه با عمل نشان دهید. به زبان گفتن آسان است ولی به عمل دشوار. به عالمان سر بزنید؛ زیرا دیدار با ابرار انسان را به خدا نزدیک می کند. به پدر و مادر نیکی کنید که خوشبختی دنیا و آخرت را برای شما رقم خواهد زد. به خواهران عرض می کنم که حجاب را رعایت کنید که حجاب مصونیت است نه محدودیت. به بزرگان احترام بگذارید که دعای بزرگان استجابت خواهد شد. به مزار شهدا سرکشی و فاتحه خوانی کنید. به خانوادههای شهدا سرکشی کنید؛ چون آنها سرمایه کشور هستند. اخلاق نیکو پیشه گیرید که اخلاق نیک، پسندیدهترین رفتار در نزد خداست. به همدیگر کمک و یاری کنید و مشکلات همدیگر را بر طرف کنید. ببخشید تا خداوند ببخشد شما را. بپوشید گناهان دیگران را تا بپوشاند خداوند گناهان شما را. قرآن بخوانید و تا می توانید آن را سرلوحه زندگی خود قرار دهید. و در پایان وصیت روی صحبتم با محمد است؛ فرزند عزیزم، محمد آقا من خدا را شاکرم که فرزندی به من داد که به راه راست هدایت و حافظ قرآن شد. همین راه را ادامه بده که قرآن پشتیبان تو خواهد بود. هزینه اضافی را برای خود و تعلیم بچهها و مدارس دارالقرآن صرف کن. پسرم هنگامی که شهید شدم، مرا در دامن دارالقرآن درویش آقای کامیکلا در صحن حضرت فاطمه معصومه (سلام ا... علیها) و همراه با یک تکه پارچه آن حضرت و جانمازی من دفن کنید. انشاءا... که خداوند از شما راضی و در زندگیتان موفق باشید. برای من نماز و روزه بگذار و کسی که از من طلب دارد، از او رضایت بگیر.
راوی: همسر شهید
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.